سلام..دیروز به یاد زمانی افتادم که وجودم از عشق سر ریز بود الان هم خیلی عاشقم...خدا را با تمام وجودم دوست دارم اما اون موقع یه چیز دیگه بود... اون موقع یه حال و هوای دیگه داشتم...هر اتفاقی را توی زندگیم خوب و مثبت می دیدم...به همه ی اتفاقا می خندیدم و خدا را در همه چیز می دیدم...
بعضی شبها آنچنان حال و هوای عارفانه ای داشتم که اصلا نمی فهمیدم زمان چطور می گذره و کجا هستم...بعضی وقتا هم بهم یه شعرایی الهام می شد...آرزو دارم که همیشه حال و هوام همونجوری باشه...حالا یکی از همون شعرا را می خوام بنویسم...این اولین شعری بود که با اون حال و هوا نوشتم...اون روزا تازه توبه کرده بودم و اصلا توی یه عالم دیگه بودم....چه لذتی داشت..به همون خدایی که می پرستیم تمام دنیا را با یک ساعت از اون حال و هوای عارفانه عوض نمی کنم...من چیزی تجربه کردم که شاید هر کسی تجربه نکرده باشه...به خدا نوازش خدا را بعضی شبا احساس می کرد
اما حالا چی؟؟؟
حالا اگر مردم چی دارم که با خودم ببرم..کاش یه ذره به مرگ فکر می کردیم...به لحظه ای که تنهای تنها می شیم...خودمون هستیم و تمام صحنه های زندگی دنیامون...مدام عین فیلم پخش میشه و می بینیم ...مدام می خوایم ازشون فرار کنیم و لی دیگه راه برگشتی نداریم...به خدا اگر یک ذره به فکر بودیم تمام مردم دنیا با هم مهربون می شدن...همه به هم عشق می ورزیدن...خدایا فقط تو می تونی ما را درست کنی...فقط تو می تونی همه چیز را درست کنی...به امید روزی که اصلاحگران جهان را بفرستی...
از کران تا بی کران
از آبی این آسمان
می روم تا بی نهایت از زمان
شاید که راهی باشدم در آسمان
آسمان جای کبوتر های زیبا روی بود
جای عشاق و عزیزان خدایی روی بود
از کران
تا بی کران
از آبی این آسمان
می روم شاید مرا راهی دهند
تا من بیبم لامکان
از کران تا بیکران
تنها خدا داند
که بیگانه زخویشم
در جهان!
برچسب : نویسنده : ایوب شرفی sharafi19 بازدید : 193