همچنان غرق در افکار خاکستری خود بود،نگاهش رنگ غربت داشت و نفس هایش بوی تنهایی
سستی گام های بی هدفش خبر از سنگینی سفر نامعلوم می داد
همه جا در نظرش نا آشنا می آمد
بی کسیش خیلی بزرگ می نمود
با خود می اندیشید،شاید قبلا همراهی داشته! ولی به خاطر نمی آورد
مدت مدیدی است که حافظه اش تحلیل رفته
در آرزوی سرزمین آفتاب به راه خود ادامه می داد
نمی دانست چه مدتی گذشته
خودش را در مسیر گذری یافت،شاید گم شده بود!
لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کند
مسافری از کنارش می گذشت،در دستانش شاخه یاسی از سرزمین آفتاب داشت
چشمان رهگذر بر او خیره ماند
«مسافری از سرزمین آفتاب»
تکانی به خود داد و آماده حرکت شد
اما او نشانی را نمی دانست
رهگذر غریب هنوز در تشویش مسیر سفر بود
«نیست کسی که راهنمایم باشد»
با ناامیدی کوله بار تنهایی اش را به آغوش کشید
همچنان می رفت
متوجه چیزی در توشه اش شد
حیرت تمام وجودش را فرا گرفت
شاخه یاسی همراه نامه ای که مسیر راه را برایش مشخص کرده بود،
حتی رمز عبور را هم نوشته بود
رهگذر به اطراف خود نگاه کرد
هیچکس نبود!
کاملا گیج شده بود، سوال های زیادی ذهنش را احاطه می کرد
آیا این راه به سرزمین آفتاب می رسد؟
چه کسی آن را در توشه ام گذارده؟
من که همرهی ندارم! نکند معجزه ای رخ داده؟
هیچ نمی دانست!
همچنان می رفت
هنوز راه درازی مانده
از دور کسی را دید
همان مسافر آفتاب!
لبخندی زد و گذشت....
خدایا خواستم بگویم تنهایم اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد چه کسی بهتر از تــو ؟!...
برچسب : شکوه محبت, نویسنده : ایوب شرفی sharafi19 بازدید : 200