مسافر افتاب

ساخت وبلاگ

امکانات وب

1

آمارگیر حرفه ای سایت

-->-->-->
فونت زيبا ساز

نیت کنید و اشاره فرمایید

-->-->-->-->-->-->-->فونت زيبا ساز
1
-->-->-->2 استخدام ميمون الغواص ادا ا ردت استخدام ميمون الغواص فتتريض ثلاثة ايام وتتلو الاسماء كل ليلة 400 مره وفي الليلة الثالثة تكتب الاسماء علي فتيلة كتان زرقاء وتوقدها وانت تتلو القسم بالعدد المذكور فانه يظهر لك خيال يهز الباب فامره بالدخول واطلب منه المعاهدة فيشترط عليك شروطه فاقبلها منه فانه يتصرف في الخطف وجلب الاخبار والكشف عن الكنوز وعن السرقات وجلب الاسحار وعلاج المريض وهلاك الظالم وينزف الدم والقاء الحمي والصداع وتحريك الجماد واخراج العواض واخراج الكنوز وتحريك الجماد وبخوره المستكي التركي ولبان ذكر وجاوي وهذه الاسماء التي تذكرها : بآل2 ططيال2 حطط 2 بطط2 بطاطا 2 شط2 شطط2 طاسا2 طيطاط2 هطها 2 بلخ2 بلطخليشا2 اشوشايق2 عليوث2 علما2 عالمين 2امين-->-->-->

 همچنان غرق در افکار خاکستری خود بود،نگاهش رنگ غربت داشت و نفس هایش بوی تنهایی

سستی گام های بی هدفش خبر از سنگینی سفر نامعلوم می داد

همه جا در نظرش نا آشنا می آمد

بی کسیش خیلی بزرگ می نمود

با خود می اندیشید،شاید قبلا همراهی داشته! ولی به خاطر نمی آورد

مدت مدیدی است که حافظه اش تحلیل رفته

در آرزوی سرزمین آفتاب به راه خود ادامه می داد

نمی دانست چه مدتی گذشته

خودش را در مسیر گذری یافت،شاید گم شده بود!

لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کند

مسافری از کنارش می گذشت،در دستانش شاخه یاسی از سرزمین آفتاب داشت

چشمان رهگذر بر او خیره ماند

«مسافری از سرزمین آفتاب»

تکانی به خود داد و آماده حرکت شد

اما او نشانی را نمی دانست

رهگذر غریب هنوز در تشویش مسیر سفر بود

«نیست کسی که راهنمایم باشد»

با ناامیدی کوله بار تنهایی اش را به آغوش کشید

همچنان می رفت

متوجه چیزی در توشه اش شد

حیرت تمام وجودش را فرا گرفت

شاخه یاسی همراه نامه ای که مسیر راه را برایش مشخص کرده بود،

حتی رمز عبور را هم نوشته بود

رهگذر به اطراف خود نگاه کرد

هیچکس نبود!

کاملا گیج شده بود، سوال های زیادی ذهنش را احاطه می کرد

آیا این راه به سرزمین آفتاب می رسد؟

چه کسی آن را در توشه ام گذارده؟

من که همرهی ندارم! نکند معجزه ای رخ داده؟

هیچ نمی دانست!

همچنان می رفت

هنوز راه درازی مانده

از دور کسی را دید

همان مسافر آفتاب!

لبخندی زد و گذشت....

 

خدایا خواستم بگویم تنهایم اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد چه کسی بهتر از تــو ؟!...
ما را در سایت خدایا خواستم بگویم تنهایم اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد چه کسی بهتر از تــو ؟! دنبال می کنید

برچسب : شکوه محبت, نویسنده : ایوب شرفی sharafi19 بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 3 مرداد 1392 ساعت: 21:11